خاطرات
سلام عزیز دلم .امیدوارم حالت خوب باشه و توی شکم مامانی اذیت نباشی
عزیزم برات بگم از روزایی که گذشته : وقتی جواب آزمایشم مثبت شد قند تو دل بابایی آب شده بود و از خوشحالی به 2تا مامان بزرگی خبر داد .اونام خیلی خوشحال شدن و حسابی تبریک گفتن
این شد که روزای خاطره انگیز ما آغاز شد و من باید حسابی مواظبت باشم عزیز مامانی.
تو این 4 ماهی که گذشته دکترا 2بار حسابی ترسوندنمون : 1بار خانم دکتره اشتباه کرد و میخواست مامانیو غصه دار کنه 1بارم بعد از سفر قشم. آره عزیزم 2هفته پیش با بابایی و مامان جون (مامان بابایی) اینا و چندتا خانواده از دوستاشون (جلسه قرآن) رفتیم بندر و قشم.خیلی خوش گذشت .از اونجام برات به حساب مادرجونی (مامان خودم) چندتا لباس و سرویس پتو خریدم که حالا عکساشونو بعد میزارم.خیلی نازن. وقتی برگشتیم حالم بد شد و دکتر بهم استراحت داد و هنوزم مثلا در حال استراحتم
از همون روزام مادرجون اینا و دایی مهدی رفتن عسلوییه پیش دایی محمد.که منم از حال بدم چیزی بهشون نگفتم نگران شن. تا اینکه امشب برگشتن.
راستی عسلم دختر دایی مهدی و عموسیدمحمد رضا تازه بدنیا اومدن و دایی محمد هم نی نی تو راهی دارن. کلی همبازی داری
روز شماری میکنم برای دیدنت کوچولوی مامانی